مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ هیچکس نمیداند در کدام روز از کدام ماه سال به دنیا آمدهاست. توی شناسنامهاش فقط یک چیز نوشته شده است، متولد۱۳۰۳. حتی بعدها توی گذرنامهاش هم خبری از روز و ماه نیست. پدر و مادرش سواد خواندن و نوشتن ندارند و کسی تاریخ دقیق تولد او را ثبت نکردهاست.
پدرش آقا علیاکبر کامیوندار است و پدربزرگش، عبدا... خان از مشروطهخواهان شناختهشده عصر خود. وقتی ارتش شوروی به نیمهشرقی کشور یورش میبرد و مشهد را اشغال میکند، این وسط کامیونهای آقا علیاکبر را هم مصادره میکند. مثل اموال بسیاری دیگر از مردم عادی.
تمام کامیونهای پدر یکشبه دود میشود و وقتی هم جنگ تمام میشود، کامیونها هم قاتی غنایم روسها از مرز خارج میشوند و سر از شوروی درمیآورند. پدر روزهای سختی را پشت سر میگذارد. این اتفاق، حاصل یک عمر زحمتکشی را به باد میدهد. بااینحال، آقا علیاکبر تسلیم نمیشود. توقفگاه کامیونها را به تعمیرگاه کامیون تبدیل میکند؛ چیزی که روسها نمیتوانستند از ایران خارج کنند! یک چیزهایی را از قبل میداند و یک چیزهایی هم یاد میگیرد.
این وسط احمد، به همراه برادرش محمود توی گاراژ پدر مشغول بهکار میشوند. احمد هر روزش را لابهلای اتومبیلها شب میکند. توی سرمای زمستان آنقدر قطعه باز و بسته میکند که دستهایش سرخ و ترکترک میشود. زخمها را توی آب جوش میگذارد تا کمی دمای دستانش متعادل شود و بتواند آچارها را توی دست حرکت دهد.
میخواهد کار کند، سرمایه ندارد. فقط هفدهسال دارد و هنوز نمیداند قرار است چهکار کند، اما تصمیمش برای استقلال مالی و کسب سرمایه اولیه جدی است. ایدههای بزرگ توی سر دارد. یک روز پدر توی خانه درباره فروش کامیونش حرف میزند و احمد به این فکر میکند که اگر بتواند یک مشتری خوب برای کامیون دستوپا کند، احتمالا بخشی از مشکلش حل میشود. راه میافتند توی بازار و گذرش به آقای فولادی میافتد. فولادی پای معامله مینشیند و وقتی همهچیز تمام میشود، احمد از او دستخوش میخواهد.
او هم چادر برزنتی که روی کامیون کشیده میشد را به احمد هدیه میدهد. ارزش چادر توی بازار ششصدتومان بود و همین ششصدتومان میشود سرمایه اولیه زندگی احمد. با همان پول اندک، حواله خرید و فروش میکند؛ حواله قند، شکر و چیزهای دیگر. کمی بعد بازار قند و شکر خراسان را توی دست میگیرد، اما راضی نمیشود. احمد از مرزهای ایران بیرون میزند. ذهنش، ذهن یک تاجر کارکشته است. هوش اقتصادیاش او را به اروپا و امریکا میکشاند و یک بعدازظهر با محمود، برادرش تماس میگیرد.
میگوید با شرکت خودروسازی تالبوت قراردادی امضا کردهاست. علاقه به صنعت خودرو، باز او را به سمت ماشینهای جورواجور کشانده بود. محمود هم فورا کارهای تأسیس کارخانه تهران را انجام میدهد؛ کارخانهای به نام «ایران ناسیونال». احمد میخواهد در زمانهای که هنوز هم اکثر مردم ایران با اسب و قاطر جابهجا میشوند، صنعت خودرو را متحول کند. وقتی هم برای اولینبار در سال۱۳۴۲ مجوز اتوبوسسازی میگیرد، نام ایران ناسیونال در کشور میپیچد.
پیکان فقط یک خودرو ساده نبود. بخشی از تاریخ معاصر ایران بود که به لحاظ سیاسی و اقتصادی پیامهای واضح و روشنی داشت. پیکان را میتوان نه فقط با زبان ساختارها که با زبان مردم کوچه و خیابان هم روایت کرد. وقتی در سال۱۳۴۶ با همکاری شرکت روتس انگلیس و ایران ناسیونال وارد خیابانهای تهران شد، به بخش پررنگی از خاطرات جمعی ایرانیان بدل شد. پیکان رؤیای چهارچرخ مردم عادی بود. همان مردمی که دستشان به خودروهای لوکس امریکایی نمیرسید. پیکان وعده هر ایرانی، یک خودرو بود.
توی روزهایی که اقتصاد کشور وابسته به نفت و گاز بود، پیکان نقطه عطفی برای رشد صنعت در کشور شد. زاده انگلیس بود، اما بومیشده و مونتاژ شده به دست ایرانیها. اولین نسل از رانندههای طبقه متوسط ایرانی، نخستین رانندگی را با پیکانها شروع کردند. تا قبل از جولان دادن پژو در خیابانها، پیکان وسیله تفریح، دورهمی و امرار معاش بود. مکانیکها آن را مثل کف دستشان میشناختند و جوانها بهدنبال خرید مدلهای اسپرتتر و رنگارنگ پیکان بودند.
«احمد خیامی» کارآفرین بزرگ ایرانی، صنعتگر، عضو اتاق بازرگانی تهران و از نخبگان کشور بود. مؤسس ایران ناسیونال، بانک صنعتومعدن و فروشگاههای زنجیرهای کوروش بود. لقب «پدر صنعت خودرو» ایران تا همیشه متعلق به اوست. کسی که برای اولینبار در ایران دست به تولید انبوه اتوبوس، مینیبوس و سواری زد. او سرانجام در ۷خرداد ۱۳۷۹ در تنهایی و غربت، در کانادا درگذشت.
«پیکان سرنوشت ما» به قلم مهدی خیامی، برادر احمد خیامی است. این کتاب خاطرات شخصیتی است که توانسته به عنوان یکی از بنیانگذاران شرکت کارخانجات ایران ناسیونال و فروشگاههای زنجیرهای کوروش خود را مطرح کند. در این کتاب مسیر طولانی و پرپیچوخم موفقیت به همراه تجربیات خیامی و آنچه بر وی گذشته است به تحریر درآمده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«بدتر از هوای شرجی و گرم خوزستان رفتار ظالمانه عمال انگلستان با ایرانیها بود. در آن زمان انگلیسها افسار تمام امور زندگی مردم ایران را در دست داشتند و در همه کارها دخالت میکردند. شرکت نفت ایران و انگلیس مالک جان و مال و ناموس مردم بود. برای مثال، یک بار هیئت اتاق بازرگانی خرمشهر میخواست نام انگلیسی خیابانی را که در کنار کارون قرار داشت به دریادار شهید بایندر تغییر بدهد. هربار که پلاکی نصب میکردند، شب عدهای اوباش طرفدار انگلیسیها میریختند و مردم را کتک میزدند و پلاک را میکندند و میرفتند.»